زانکوزانکو، تا این لحظه: 9 سال و 7 ماه و 11 روز سن داره

میوه عشقمون

اولین شیطونی های پسرم

دیروز صبح به بابا نویدت گفتم چرا نی نی زیاد تکون نمیخوره،غروب رفتم یوگا،وقتی اومدم خونه مامان نوی عمو حشمت اینا بودن ،حالا پسر شیطون ما هم هی میخواست بگه منم هستم هی ابراز وجود میکرد منم یهو یادم میاومد که نی نی تو شکممه،خلاصه اونا که اونا از قیافه تابلوم فهمیده بودن کلی تبریک گفتن،تا ساعت دو شب بودن بعدش رفتن منم واسه شیوا تعریف کردم کلی خندید.
11 ارديبهشت 1393

صدای قلب زانکو

فردای اون روز رفتم بیمارستان شرکت نفت،خانومه ماما دستگاه گذاشت رو شکمم،تا صدای قلب زانکو رو بشنوم،واااای یه لحظه بود ولی خیلی خیلی شیرین بود،انگار دنیا رو بهم دادن.حیف که تنها بودم،کاش نویدم بود میشنید باهام،مطمعنم اونم لذت مییرد،خدایا مواظب زانکو من باش.خیلی دوستش داریم،خانومه گفت اندازه شکمت بیشتر از ۱۶هفته است،ماشاله خوبه معلوم انقدر نازش کردی داره. زود بزرگ میشه.بعدشم که رفتم پیش دکتر فرزدی کلی خندیدم از حرفاش و تصمیم گرفتم کلا دیگه نرم بیمارستان شرکت نفت.
11 ارديبهشت 1393

روز تعیین جنسیت

دوشنبه ۸اردیبهشت،من باید میرفتم پیش دکتر معینی واسه چک دهانه رحم،باید کلی هم آب میخوردم،بابا نویدت هم نمیتونست باهام بیاد،بعد از دو ساعت انتظار نوبت من شد انقدر آب خورده بودم که دیگه نمیتونستم بشینم،بعد از معاینه دکتر گفت همه چیز خوبه،منم کلی التماس که با کلی نمونه برداری و هزینه نتونستیم جنسیتشو بدونیم فقط میدونیم سالمه،گفت اگه فشار نمیاد بهت نگاه کنیم ببینیم،منم با تمام وجود آماده شدم ببینم خدا بهم چی هدیه داده،از روز اول حس میکردم نی نی دخمل دارم،ولی یه هفته ای میشه که حس میکنم پسره،خلاصه آقای دکتر گفت .....پسره....خندیدم و گفتم خدارو شکر،اگه میگفت دختره هم همین کارو میکردم،خلاصه بعدشم رفتم خونه مامان اینای نوید،همه شون خوشحال شدن،غروب هم ...
11 ارديبهشت 1393

اولین خرید

نی نی نازم من هنوز نمیدونم پسری یا دختری،واسه همین نمیدونیم چه رنگی برات خرید کنم،دیشب با بابایی رفتیم هایپراستار،دیگه اینقدر گشتم تا یه لباسی بگیرم که هم به دخمل بیاد هم پشر،کلی هم قربون صدقه اش رفتیم،هردفعه میبینیمش خنده قشنگی از سر ذوق میکنیم من و نوید،امروز صبح که طبق معمول بابایی داشت آماده میشد بره کلاس من با غرغر بیدار شدم،بابانویدم سریع لباستو که جلوی تخت آویزون کردیموبهم نشون دادم چنان ذوق کردم که نگو،کلا صبحمو با امید شروع کردم
1 ارديبهشت 1393

انجام نذر مامان بزرگ و بابانوید

جمعه صبح بابانوید و بابابزرگ و من رفتیم دوتا گوسفند خریدیم بعد هم بردیم بهزیستی،خیلی حس خوبی بود که کمک کردیم به اون بچه های ناز ولی خیلی دلم گرفت ازاینکه یه عده اینطور زندگی میکنن ما کجاو اونا کجا،ما چقدر توقع مون بالاست از زندگی.اگه خدا کمکمون کنه هرسال روز تولد نی نی یه گوسفند میبریم براشون،این کمترین کاریه که میتونیم بکنیم.
1 ارديبهشت 1393

بهترین خبر

نفس من بالاخره بعد ازدو ماه و نیم خدا بهمون بهترین عیدی رو بهمون داد،سه شنبه ۲۶فروردین وقتی بعد از سه روز که باید جواب آزمایش رو یهمون میدادن زنگ زدم گفتن خانوم بچه تون مینوره مبارکه،از خوشحالی شوکه شدم،اون لحظه فقط مامان پیشم بودکلی خوشحال شدیم حسابی،بعد هم تلفن و گرفتیمو به همه خبر دادیم همه خوشحال شدن،خیلی روز خوبی بود،بهتر از این نمیشه،خدایا شکرت.جواب همه دعاهامونو دادی..
1 ارديبهشت 1393
1